1 ای مبدل کرده خاکی را به زر خاک دیگر را بکرده بوالبشر
2 کار تو تبدیل اعیان و عطا کار من سهوست و نسیان و خطا
3 سهو و نسیان را مبدل کن به علم من همه خلمم مرا کن صبر و حلم
4 ای که خاک شوره را تو نان کنی وی که نان مرده را تو جان کنی
1 گفت پیغامبر که رحم آرید بر جان من کان غنیا فافتقر
2 والذی کان عزیزا فاحتقر او صفیا عالما بین المضر
3 گفت پیغامبر که با این سه گروه رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه
4 آنک او بعد از رئیسی خوار شد وآن توانگر هم که بیدینار شد
1 آهوی را کرد صیادی شکار اندر آخر کردش آن بیزینهار
2 آخری را پر ز گاوان و خران حبس آهو کرد چون استمگران
3 آهو از وحشت به هر سو میگریخت او به پیش آن خران شب کاه ریخت
4 از مجاعت و اشتها هر گاو و خر کاه را میخورد خوشتر از شکر
1 شد محمد الپ الغ خوارزمشاه در قتال سبزوار پر پناه
2 تنگشان آورد لشکرهای او اسپهش افتاد در قتل عدو
3 سجده آوردند پیشش کالامان حلقهمان در گوش کن وا بخش جان
4 هر خراج و صلتی که بایدت آن ز ما هر موسمی افزایدت
1 روزها آن آهوی خوشناف نر در شکنجه بود در اصطبل خر
2 مضطرب در نزع چون ماهی ز خشک در یکی حقه معذب پشک و مشک
3 یک خرش گفتی که ها این بوالوحوش طبع شاهان دارد و میران خموش
4 وآن دگر تسخر زدی کز جر و مد گوهر آوردست کی ارزان دهد
1 آن عزیز مصر میدیدی به خواب چونک چشم غیب را شد فتح باب
2 هفت گاو فربه بس پروری خوردشان آن هفت گاو لاغری
3 در درون شیران بدند آن لاغران ورنه گاوان را نبودندی خوران
4 پس بشر آمد به صورت مرد کار لیک در وی شیر پنهان مردخوار
1 شهوتی است او و بس شهوتپرست زان شراب زهرناک ژاژ مست
2 گرنه بهر نسل بودی ای وصی آدم از ننگش بکردی خود خصی
3 گفت ابلیس لعین دادار را دام زفتی خواهم این اشکار را
4 زر و سیم و گلهٔ اسپش نمود که بدین تانی خلایق را ربود
1 آدم حسن و ملک ساجد شده همچو آدم باز معزول آمده
2 گفت آوه بعد هستی نیستی گفت جرمت این که افزون زیستی
3 جبرئیلش میکشاند مو کشان که برو زین خلد و از جوق خوشان
4 گفت بعد از عز این اذلال چیست گفت آن دادست و اینت داوریست
1 لیک گر باشد طبیبش نور حق نیست از پیری و تب نقصان و دق
2 سستی او هست چون سستی مست که اندر آن سستیش رشک رستمست
3 گر بمیرد استخوانش غرق ذوق ذره ذرهش در شعاع نور شوق
4 وآنک آنش نیست باغ بیثمر که خزانش میکند زیر و زبر