1 ناله از باطن برآرد کای خدا آنچ دادی دادم و ماندم گدا
2 ریختم سرمایه بر پاک و پلید ای شه سرمایهده هل من مزید
3 ابر را گوید ببر جای خوشش هم تو خورشیدا به بالا بر کشش
4 راههای مختلف میراندش تا رساند سوی بحر بیحدش
1 یا رسولالله در آن نادی کسان میزنند از چشم بد بر کرکسان
2 از نظرشان کلهٔ شیر عرین وا شکافد تا کند آن شیر انین
3 بر شتر چشم افکند همچون حمام وانگهان بفرستد اندر پی غلام
4 که برو از پیه این اشتر بخر بیند اشتر را سقط او راه بر
1 بر مکن پر را و دل بر کن ازو زانک شرط این جهاد آمد عدو
2 چون عدو نبود جهاد آمد محال شهوتت نبود نباشد امتثال
3 صبر نبود چون نباشد میل تو خصم چون نبود چه حاجت حیل تو
4 هین مکن خود را خصی رهبان مشو زانک عفت هست شهوت را گرو
1 عاشقان را شادمانی و غم اوست دستمزد و اجرت خدمت هم اوست
2 غیر معشوق ار تماشایی بود عشق نبود هرزه سودایی بود
3 عشق آن شعلهست کو چون بر فروخت هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
4 تیغ لا در قتل غیر حق براند در نگر زان پس که بعد لا چه ماند
1 آن سگی میمرد و گریان آن عرب اشک میبارید و میگفت ای کرب
2 سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست نوحه و زاری تو از بهر کیست
3 گفت در ملکم سگی بد نیکخو نک همیمیرد میان راه او
4 روز صیادم بد و شب پاسبان تیزچشم و صیدگیر و دزدران
1 آمدیم اکنون به طاوس دورنگ کو کند جلوه برای نام و ننگ
2 همت او صید خلق از خیر و شر وز نتیجه و فایدهٔ آن بیخبر
3 بیخبر چون دام میگیرد شکار دام را چه علم از مقصود کار
4 دام را چه ضر و چه نفع از گرفت زین گرفت بیهدهش دارم شگفت
1 روی نفس مطمئنه در جسد زخم ناخنهای فکرت میکشد
2 فکرت بد ناخن پر زهر دان میخراشد در تعمق روی جان
3 تا گشاید عقدهٔ اشکال را در حدث کردست زرین بیل را
4 عقده را بگشاده گیر ای منتهی عقدهٔ سختست بر کیسهٔ تهی
1 این تفاوت عقلها را نیک دان در مراتب از زمین تا آسمان
2 هست عقلی همچو قرص آفتاب هست عقلی کمتر از زهره و شهاب
3 هست عقلی چون چراغی سرخوشی هست عقلی چون ستارهٔ آتشی
4 زانک ابر از پیش آن چون وا جهد نور یزدانبین خردها بر دهد
1 پر خود میکند طاوسی به دشت یک حکیمی رفته بود آنجا بگشت
2 گفت طاوسا چنین پر سنی بیدریغ از بیخ چون برمیکنی
3 خود دلت چون میدهد تا این حلل بر کنی اندازیش اندر وحل
4 هر پرت را از عزیزی و پسند حافظان در طی مصحف مینهند
1 زین بفرمودست آن آگه رسول که هر آنک مرد و کرد از تن نزول
2 نبود او را حسرت نقلان و موت لیک باشد حسرت تقصیر و فوت
3 هر که میرد خود تمنی باشدش که بدی زین پیش نقل مقصدش
4 گر بود بد تا بدی کمتر بدی ور تقی تا خانه زوتر آمدی