1 گرچه آن مطعوم جانست و نظر جسم را هم زان نصیبست ای پسر
2 گر نگشتی دیو جسم آن را اکول اسلم الشیطان نفرمودی رسول
3 دیو زان لوتی که مرده حی شود تا نیاشامد مسلمان کی شود
4 دیو بر دنیاست عاشق کور و کر عشق را عشقی دگر برد مگر
1 فعل و قول آمد گواهان ضمیر زین دو بر باطن تو استدلال گیر
2 چون ندارد سیر سرت در درون بنگر اندر بول رنجور از برون
3 فعل و قول آن بول رنجوران بود که طبیب جسم را برهان بود
4 وآن طبیب روح در جانش رود وز ره جان اندر ایمانش رود
1 او همی گوید که از اشکال تو غره گشتم دیر دیدم حال تو
2 شمع مرده باده رفته دلربا غوطه خورد از ننگ کژبینی ما
3 ظلت الارباح خسرا مغرما نشتکی شکوی الی الله العمی
4 حبذا ارواح اخوان ثقات مسلمات مؤمنات قانتات
1 لیک نور سالکی کز حد گذشت نور او پر شد بیابانها و دشت
2 شاهدیاش فارغ آمد از شهود وز تکلفها و جانبازی و جود
3 نور آن گوهر چو بیرون تافتست زین تسلسها فراغت یافتست
4 پس مجو از وی گواه فعل و گفت که ازو هر دو جهان چون گل شکفت
1 ای خدای بینظیر ایثار کن گوش را چون حلقه دادی زین سخن
2 گوش ما گیر و بدان مجلس کشان کز رحیقت میخورند آن سرخوشان
3 چون به ما بویی رسانیدی ازین سر مبند آن مشک را ای رب دین
4 از تو نوشند ار ذکورند ار اناث بیدریغی در عطا یا مستغاث
1 آمدیم اکنون به طاوس دورنگ کو کند جلوه برای نام و ننگ
2 همت او صید خلق از خیر و شر وز نتیجه و فایدهٔ آن بیخبر
3 بیخبر چون دام میگیرد شکار دام را چه علم از مقصود کار
4 دام را چه ضر و چه نفع از گرفت زین گرفت بیهدهش دارم شگفت
1 همچو قومی که تحری میکنند بر خیال قبله سویی میتنند
2 چونک کعبه رو نماید صبحگاه کشف گردد که کی گم کردست راه
3 یا چو غواصان به زیر قعر آب هر کسی چیزی همیچیند شتاب
4 بر امید گوهر و در ثمین توبره پر میکنند از آن و این
1 چون ملک از لوح محفوظ آن خرد هر صباحی درس هر روزه برد
2 بر عدم تحریرها بین بیبنان و از سوادش حیرت سوداییان
3 هر کسی شد بر خیالی ریش گاو گشته در سودای گنجی کنجکاو
4 از خیالی گشته شخصی پرشکوه روی آورده به معدنهای کوه
1 قسم او خاکست گر دی گر بهار میر کونی خاک چون نوشی چو مار
2 در میان چوب گوید کرم چوب مر کرا باشد چنین حلوای خوب
3 کرم سرگین در میان آن حدث در جهان نقلی نداند جز خبث
1 صوفیی بدرید جبه در حرج پیشش آمد بعد به دریدن فرج
2 کرد نام آن دریده فرجی این لقب شد فاش زان مرد نجی
3 این لقب شد فاش و صافش شیخ برد ماند اندر طبع خلقان حرف درد
4 همچنین هر نام صافی داشتست اسم را چون دردیی بگذاشتست