گفت از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) مثنوی معنوی 183
1. گفت او را ناصحی ای بیخبر
عاقبت اندیش اگر داری هنر
1. گفت او را ناصحی ای بیخبر
عاقبت اندیش اگر داری هنر
1. گفت ای ناصح خمش کن چند چند
پند کم ده زانک بس سختست بند
1. رو نهاد آن عاشق خونابهریز
دلطپان سوی بخارا گرم و تیز
1. اندر آمد در بخارا شادمان
پیش معشوق خود و دارالامان
1. گفت من مستسقیم آبم کشد
گرچه میدانم که هم آبم کشد
1. همچو گویی سجده کن بر رو و سر
جانب آن صدر شد با چشم تر
1. یک حکایت گوش کن ای نیکپی
مسجدی بد بر کنار شهر ری
1. تا یکی مهمان در آمد وقت شب
کو شنیده بود آن صیت عجب
1. قوم گفتندش که هین اینجا مخسپ
تا نکوبد جانستانت همچو کسپ
1. گفت او ای ناصحان من بی ندم
از جهان زندگی سیر آمدم
1. آنچنانک گفت جالینوس راد
از هوای این جهان و از مراد