خواجه از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) مثنوی معنوی 150
1. خواجه از دورش بدید و خیره ماند
از تحیر اهل آن ده را بخواند
1. خواجه از دورش بدید و خیره ماند
از تحیر اهل آن ده را بخواند
1. آن نیاز مریمی بودست و درد
که چنان طفلی سخن آغاز کرد
1. هم از آن ده یک زنی از کافران
سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان
1. اندرین بودند کآواز صلا
مصطفی بشنید از سوی علا
1. عبرتست آن قصه ای جان مر ترا
تا که راضی باشی در حکم خدا
1. گفت موسی را یکی مرد جوان
که بیاموزم زبان جانوران
1. گفت یزدان تو بده بایست او
برگشا در اختیار آن دست او
1. گفت باری نطق سگ کو بر درست
نطق مرغ خانگی کاهل پرست
1. پس خروسش گفت تن زن غم مخور
که خدا بدهد عوض زینت دگر
1. چند چند آخر دروغ و مکر تو
خود نپرد جز دروغ از وکر تو
1. لیک فردا خواهد او مردن یقین
گاو خواهد کشت وارث در حنین