عیسی از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) مثنوی معنوی 117
1. عیسی مریم به کوهی میگریخت
شیرگویی خون او میخواست ریخت
1. عیسی مریم به کوهی میگریخت
شیرگویی خون او میخواست ریخت
1. یادم آمد قصهٔ اهل سبا
کز دم احمق صباشان شد وبا
1. کر امل را دان که مرگ ما شنید
مرگ خود نشنید و نقل خود ندید
1. اصلشان بد بود آن اهل سبا
میرمیدندی ز اسباب لقا
1. سیزده پیغامبر آنجا آمدند
گمرهان را جمله رهبر میشدند
1. قوم گفتند ای گروه مدعی
کو گواه علم طب و نافعی
1. قوم گفتند این همه زرقست و مکر
کی خدا نایب کند از زید و بکر
1. این بدان ماند که خرگوشی بگفت
من رسول ماهم و با ماه جفت
1. ای دریغا که دوا در رنجتان
گشت زهر قهر جان آهنجتان
1. کی رسدتان این مثلها ساختن
سوی آن درگاه پاک انداختن
1. نوح اندر بادیه کشتی بساخت
صد مثلگو از پی تسخیر بتاخت