گفت از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) مثنوی معنوی 84
1. گفت بهلول آن یکی درویش را
چونی ای درویش واقف کن مرا
1. گفت بهلول آن یکی درویش را
چونی ای درویش واقف کن مرا
1. آن دقوقی داشت خوش دیباجهای
عاشق و صاحب کرامت خواجهای
1. مر علی را در مثالی شیر خواند
شیر مثل او نباشد گرچه راند
1. از کلیم حق بیاموز ای کریم
بین چه میگوید ز مشتاقی کلیم
1. آن دقوقی رحمة الله علیه
گفت سافرت مدی فی خافقیه
1. هفت شمع از دور دیدم ناگهان
اندر آن ساحل شتابیدم بدان
1. باز میدیدم که میشد هفت یک
میشکافد نور او جیب فلک
1. هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد
نورشان میشد به سقف لاژورد
1. باز هر یک مرد شد شکل درخت
چشمم از سبزی ایشان نیکبخت
1. این عجبتر که بریشان میگذشت
صد هزاران خلق از صحرا و دشت
1. گفت راندم پیشتر من نیکبخت
باز شد آن هفت جمله یک درخت
1. بعد دیری گشت آنها هفت مرد
جمله در قعده پی یزدان فرد