1 خواند عیسی نام حق بر استخوان از برای التماس آن جوان
2 حکم یزدان از پی آن خام مرد صورت آن استخوان را زنده کرد
3 از میان بر جست یک شیر سیاه پنجهای زد کرد نقشش را تباه
4 کلهاش بر کند مغزش ریخت زود مغز جوزی کاندرو مغزی نبود
1 روستایی گاو در آخر ببست شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
2 روستایی شد در آخر سوی گاو گاو را میجست شب آن کنجکاو
3 دست میمالید بر اعضای شیر پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر
4 گفت شیر از روشنی افزون شدی زهرهاش بدریدی و دل خون شدی
1 صوفیی در خانقاه از ره رسید مرکب خود برد و در آخر کشید
2 آبکش داد و علف از دست خویش نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش
3 احتیاطش کرد از سهو و خباط چون قضا آید چه سودست احتیاط
4 صوفیان تقصیر بودند و فقیر کاد فقراً ان یکن کفراً یبیر
1 بود شخصی مفلسی بی خان و مان مانده در زندان و بند بی امان
2 لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
3 زهره نه کس را که لقمهٔ نان خورد زانک آن لقمهربا گاوش برد
4 هر که دور از دعوت رحمان بود او گداچشمست اگر سلطان بود
1 با وکیل قاضی ادراکمند اهل زندان در شکایت آمدند
2 که سلام ما به قاضی بر کنون بازگو آزار ما زین مرد دون
3 کندرین زندان بماند او مستمر یاوهتاز و طبلخوارست و مضر
4 چون مگس حاضر شود در هر طعام از وقاحت بی صلا و بی سلام
1 گفت قاضی مفلسی را وا نما گفت اینک اهل زندانت گوا
2 گفت ایشان متهم باشند چون میگریزند از تو میگریند خون
3 وز تو میخواهند هم تا وارهند زین غرض باطل گواهی میدهند
4 جمله اهل محکمه گفتند ما هم بر ادبار و بر افلاسش گوا