1 پس بگویم من بسر نصرانیم ای خدای رازدان میدانیم
2 شاه واقف گشت از ایمان من وز تعصب کرد قصد جان من
3 خواستم تا دین ز شه پنهان کنم آنک دین اوست ظاهر آن کنم
4 شاه بویی برد از اسرار من متهم شد پیش شه گفتار من
1 صد هزاران مرد ترسا سوی او اندکاندک جمع شد در کوی او
2 او بیان میکرد با ایشان براز سر انگلیون و زنار و نماز
3 او به ظاهر واعظ احکام بود لیک در باطن صفیر و دام بود
4 بهر این بعضی صحابه از رسول ملتمس بودند مکر نفس غول
1 دل بدو دادند ترسایان تمام خود چه باشد قوت تقلید عام
2 در درون سینه مهرش کاشتند نایب عیسیش میپنداشتند
3 او بسر دجال یک چشم لعین ای خدا فریاد رس نعم المعین
4 صد هزاران دام و دانهست ای خدا ما چو مرغان حریص بینوا
1 گفت لیلی را خلیفه کان توی کز تو مجنون شد پریشان و غوی
2 از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامش چون تو مجنون نیستی
3 هر که بیدارست او در خوابتر هست بیداریش از خوابش بتر
4 چون بحق بیدار نبود جان ما هست بیداری چو در بندان ما
1 آن وزیرک از حسد بودش نژاد تا به باطل گوش و بینی باد داد
2 بر امید آنک از نیش حسد زهر او در جان مسکینان رسد
3 هر کسی کو از حسد بینی کند خویش را بیگوش و بی بینی کند
4 بینی آن باشد که او بویی برد بوی او را جانب کویی برد
1 هر که صاحب ذوق بود از گفت او لذتی میدید و تلخی جفت او
2 نکتهها میگفت او آمیخته در جلاب قند زهری ریخته
3 ظاهرش میگفت در ره چست شو وز اثر میگفت جان را سست شو
4 ظاهر نقره گر اسپیدست و نو دست و جامه می سیه گردد ازو
1 در میان شاه و او پیغامها شاه را پنهان بدو آرامها
2 آخر الامر از برای آن مراد تا دهد چون خاک ایشان را به باد
3 پیش او بنوشت شه کای مقبلم وقت آمد زود فارغ کن دلم
4 گفت اینک اندر آن کارم شها کافکنم در دین عیسی فتنهها