خوی از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 1073
1. خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوی من کی خوش شود بیروی خوبت ای نگار
1. خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوی من کی خوش شود بیروی خوبت ای نگار
1. گرم در گفتار آمد آن صنم این الفرار
بانگ خیزاخیز آمد در عدم این الفرار
1. آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار
کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار
1. لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار
باز اندر پرده میشد همچنین تا هشت بار
1. از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار
چون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار
1. شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر
شادیی کان از دلت آید زهی کان شکر
1. بهر شهوت جان خود را میدهی همچون ستور
وز برای جان خود که میدهی وانگه به زور
1. ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور
زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور
1. ای صبا حالی ز خد و خال شمس الدین بیار
عنبر و مشک ختن از چین به قسطنطین بیار
1. عقل بند ره روان و عاشقانست ای پسر
بند بشکن ره عیان اندر عیانست ای پسر
1. هله زیرک هله زیرک هله زیرک زوتر
هله کز جنبش ساقی بدود باده به سر بر