داد از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 1095
1. داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
1. داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
1. گر ز سر عشق او داری خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
1. عقل بند رهروانست ای پسر
بند بشکن ره عیانست ای پسر
1. آمدم من بیدل و جان ای پسر
رنگ من بین نقش برخوان ای پسر
1. ای نهاده بر سر زانو تو سر
وز درون جان جمله باخبر
1. بس که میانگیخت آن مه شور و شر
بس که میکرد او جهان زیر و زبر
1. نرم نرمک سوی رخسارش نگر
چشم بگشا چشم خمارش نگر
1. عشق را با گفت و با ایما چه کار
روح را با صورت اسما چه کار
1. رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار
چون مرا دیوانه کردی گوش دار
1. باز شد در عاشقی بابی دگر
بر جمال یوسفی تابی دگر
1. ای خیالت در دل من هر سحور
میخرامد همچو مه یک پاره نور