گفتم از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 964
1. گفتم که ای جان خود جان چه باشد
ای درد و درمان درمان چه باشد
1. گفتم که ای جان خود جان چه باشد
ای درد و درمان درمان چه باشد
1. دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود
چو رسد تیر غمزهات همه قدها کمان شود
1. دیده خون گشت و خون نمیخسبد
دل من از جنون نمیخسبد
1. رسم نو بین که شهریار نهاد
قبله مان سوی شهر یار نهاد
1. سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد
از گل و زعفران حکایت کرد
1. سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد
زعفران لاله را حکایت کرد
1. دیدهها شب فراز باید کرد
روز شد دیده باز باید کرد
1. عشق تو مست و کف زنانم کرد
مستم و بیخودم چه دانم کرد
1. عاشقانی که باخبر میرند
پیش معشوق چون شکر میرند
1. صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
1. گر تو را بخت یار خواهد بود
عشق را با تو کار خواهد بود