چه از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 909
1. چه پادشاست که از خاک پادشا سازد
ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد
1. چه پادشاست که از خاک پادشا سازد
ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد
1. بر آستانه اسرار آسمان نرسد
به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد
1. به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
1. نگفتمت مرو آن جا که مبتلات کنند
که سخت دست درازند بسته پات کنند
1. بگو به گوش کسانی که نور چشم منند
که باز نوبت آن شد که توبهها شکنند
1. ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود
تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود
1. بیا که ساقی عشق شراب باره رسید
خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید
1. درخت و برگ برآید ز خاک این گوید
که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید
1. به یارکان صفا جز می صفا مدهید
چو میدهید بدیشان جدا جدا مدهید
1. چو کارزار کند شاه روم با شمشاد
چگونه گردم خرم چگونه باشم شاد
1. ببرد خواب مرا عشق خواب برد
که عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد