یار از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 899
1. یار مرا عارض و عذار نه این بود
باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود
1. یار مرا عارض و عذار نه این بود
باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود
1. بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد
ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد
1. اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد
گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد
1. ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد
ز روی پشت و پناهی که پشتها همه رو شد
1. اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
1. ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه میشد
درختهای حقایق از آن بهار چه میشد
1. شدم ز عشق نیز نداند
رسید کار به جایی که عقل خیره بماند
1. گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد
چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد
1. مده به دست فراقت دل مرا که نشاید
مکش تو کشته خود را مکن بتا که نشاید
1. چو درد گیرد دندان تو عدو گردد
زبان تو به طبیبی بگرد او گردد
1. چه پادشاست که از خاک پادشا سازد
ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد