1 تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا
2 تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا
3 بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
4 تویی دریا منم ماهی چنان دارم که میخواهی بکن رحمت بکن شاهی که از تو ماندهام تنها
1 ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا ببین این بحر و کشتیها که بر هم میزنند این جا
2 ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا
3 چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا
4 چو بیگاهست آهسته چو چشمت هست بربسته مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا
1 تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را
2 ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت را مهل ساقی خاصت را برای خاص و عامی را
3 بکش جام جلالی را فدا کن نفس و مالی را مشو سخره حلالی را مخوان باده حرامی را
4 غلط کردار نادانی همه نامیست یا نانی تو را چون پخته شد جانی مگیر ای پخته خامی را
1 از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا
2 تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت نمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا
3 چو ابرو را چنین کردی چه صورتهای چین کردی مرا بیعقل و دین کردی بر آن نقش و بر آن حورا
4 مرا گویی چه عشقست این که نی بالا نه پستست این چه صیدی بی ز شستست این درون موج این دریا
1 چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
2 به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را
3 ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد نشستست این دل و جانم همیپاید نجستش را
4 چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را
1 چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما
2 درآید جان فزای من گشاید دست و پای من که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا
3 بدو گویم به جان تو که بیتو ای حیات جان نه شادم میکند عشرت نه مستم میکند صهبا
4 وگر از ناز او گوید برو از من چه میخواهی ز سودای تو میترسم که پیوندد به من سودا
1 برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را
2 عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را
3 بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را
4 چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را
1 اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را
2 بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
3 نوازشهای عشق او لطافتهای مهر او رهانید و فراغت داد از رنج و نصب ما را
4 زهی این کیمیای حق که هست از مهر جان او که عین ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را
1 به خانه خانه میآرد چو بیذق شاه جان ما را عجب بردست یا ماتست زیر امتحان ما را
2 همه اجزای ما را او کشانیدست از هر سو تراشیدست عالم را و معجون کرده زان ما را
3 ز حرص و شهوتی ما را مهاری کرده دربینی چو اشتر میکشاند او به گرد این جهان ما را
4 چه جای ما که گردون را چو گاوان در خرس بست او که چون کنجد همیکوبد به زیر آسمان ما را