آب از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 77
1. آب حیوان باید مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید دریای خدایی را
1. آب حیوان باید مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید دریای خدایی را
1. ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را
درده می ربانی دلهای کبابی را
1. ای خواجه نمیبینی این روز قیامت را
ای خواجه نمیبینی این خوش قد و قامت را
1. امروز گزافی ده آن باده نابی را
برهم زن و درهم زن این چرخ شتابی را
1. ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را
آن راه زن دل را آن راه بر دین را
1. معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
1. ای یار قمرسیما ای مطرب شکرخا
آواز تو جان افزا تا روز مشین از پا
1. چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها
زیرا که منم بیمن با شاه جهان تنها
1. از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا
هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا
1. ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا
پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ما
1. جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را
ای سرو روان بنما آن قامت بالا را