1 شب قدر است جسم تو کز او یابند دولتها مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمتها
2 مگر تقویم یزدانی که طالعها در او باشد مگر دریای غفرانی کز او شویند زلتها
3 مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند و یا گنجینه رحمت کز او پوشند خلعتها
4 عجب تو بیت معموری که طوافانش املاکند عجب تو رق منشوری کز او نوشند شربتها
1 عطارد مشتری باید متاع آسمانی را مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن جهانی را
2 چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان ببیند بیقرینه او قرینان نهانی را
3 یکی جان عجب باید که داند جان فدا کردن دو چشم معنوی باید عروسان معانی را
4 یکی چشمیست بشکفته صقال روح پذرفته چو نرگس خواب او رفته برای باغبانی را
1 مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را که صد فردوس میسازد جمالش نیم خاری را
2 مکانها بیمکان گردد زمینها جمله کان گردد چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
3 خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را
4 چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را
1 رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را
2 چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را
3 بدم بیعشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را
4 گر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را
1 تو از خواری همینالی نمیبینی عنایتها مخواه از حق عنایتها و یا کم کن شکایتها
2 تو را عزت همیباید که آن فرعون را شاید بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایتها
3 خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر پی اومید آن بختی که هست اندر نهایتها
4 دهان پرپست میخواهی مزن سرنای دولت را نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیتها
1 ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را
2 منم ای برق رام تو برای صید و دام تو گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
3 چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را
4 گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا
1 هلا ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما را
2 منم ناکام کام تو برای صید و دام تو گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
3 چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره چه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را
4 گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا
1 بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را
2 زبان سوسن از ساقی کرامتهای مستان گفت شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را
3 ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را
4 ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را
1 چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را
2 چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را
3 اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست بسی جانی که چون آتش دهد بر باد صورت را
4 وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن که مکر عقل بد در تن کند بنیاد صورت را