گر از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 844
1. گر ساعتی ببری ز اندیشهها چه باشد
غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد
1. گر ساعتی ببری ز اندیشهها چه باشد
غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد
1. مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد
بشکست دامها را بر لامکان برآمد
1. بیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند
هر سنگ دل در این ره قلب از گهر نداند
1. پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند
از پاک میپذیرد در خاک میرساند
1. از چشم پرخمارت دل را قرار ماند
وز روی همچو ماهت در مه شمار ماند
1. ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند
دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند
1. یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند
1. ای آنک پیش حسنت حوری قدم دو آید
در خانه خیالت شاید که غم درآید
1. جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید
جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید
1. مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد
زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد
1. گفتم مکن چنینها ای جان چنین نباشد
غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد