همه از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 779
1. همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد
1. همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد
1. بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد
1. در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
همچو سرو این تن من بیدل و جان برخیزد
1. خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد
خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد
1. ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند
باده عشق عمل کرد و همه افتادند
1. عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند
1. ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند
و نه زان مفلسکان که بز لاغر گیرند
1. آنک عکس رخ او راه ثریا بزند
گر ره قافله عقل زند تا بزند
1. آنچ روی تو کند نور رخ خور نکند
و آنچ عشق تو کند شورش محشر نکند
1. آه کان طوطی دل بیشکرستان چه کند
آه کان بلبل جان بیگل و بستان چه کند
1. از دلم صورت آن خوب ختن مینرود
چاشنی شکر او ز دهن مینرود