وصف از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 757
1. وصف آن مخدوم میکن گر چه میرنجد حسود
کاین حسودی کم نخواهد گشت از چرخ کبود
1. وصف آن مخدوم میکن گر چه میرنجد حسود
کاین حسودی کم نخواهد گشت از چرخ کبود
1. دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد
چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد
1. دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد
1. خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
1. چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد
چه بسی نعره مستان که ز گلزار برآمد
1. بدرد مرده کفن را به سر گور برآید
اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید
1. خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد
ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد
1. مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند
مکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند
1. هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
1. خضری که عمر ز آبت بکشد دراز گردد
در مرگ برخورنده ابدا فرازگردد
1. صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد