دوش از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 735
1. دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد
پرده شب میدرید او از جنون تا بامداد
1. دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد
پرده شب میدرید او از جنون تا بامداد
1. گر یکی شاخی شکستم من ز گلزاری چه شد
ور ز سرمستی کشیدم زلف دلداری چه شد
1. نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد
گریههای جمله عالم در وصالش خنده شد
1. مطربم سرمست شد انگشت بر رق میزند
پرده عشاق را از دل به رونق میزند
1. قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین کند
هین که آمد دود غم تا خلق را غمگین کند
1. مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بو کند
بوی خود را واهلد در حال و زلفش بو کند
1. پنج در چه فایده چون هجر را شش تو کند
خون بدان شد دل که طالب خون دل را بو کند
1. عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو کند
چونک رد خلق کردش عشق رو با او کند
1. آن زمانی را که چشم از چشم او مخمور بود
چون رسیدش چشم بد کز چشمها مستور بود
1. رو ترش کردی مگر دی بادهات گیرا نبود
ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود
1. آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود