ساقی از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 723
1. ساقی برخیز کان مه آمد
بشتاب که سخت بیگه آمد
1. ساقی برخیز کان مه آمد
بشتاب که سخت بیگه آمد
1. گرمابه دهر جان فزا بود
زیرا که در او پری ما بود
1. کس با چو تو یار راز گوید
یا قصه خویش بازگوید
1. شب رفت حریفکان کجایید
شب تا برود شما بیایید
1. از دلبر ما نشان کی دارد
در خانه مهی نهان کی دارد
1. دشمن خویشیم و یار آنک ما را میکشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
1. اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند
اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند
1. اینک آن مرغان که ایشان بیضهها زرین کنند
کره تند فلک را هر سحرگه زین کنند
1. پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود
از شراب لایزالی جان ما مخمور بود
1. دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود
در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود
1. ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد
مو به موی ما بدان سر جعفر طیار باد
1. مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد
خاصه این رهزن که ما را این چنین بر باد داد