خوش از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 712
1. خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی خوشی کشاند
1. خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی خوشی کشاند
1. ساقی زان می که میچریدند
بفزای که یارکان رسیدند
1. اول نظر ار چه سرسری بود
سرمایه و اصل دلبری بود
1. اول نظر ار چه سرسری بود
سرمایه و اصل دلبری بود
1. دیر آمدهای سفر مکن زود
ای مایه هر مراد و هر سود
1. آن کس که به بندگیت آید
با او تو چنین کنی نشاید
1. آخر گهر وفا ببارید
آخر سر عاشقان بخارید
1. ای اهل صبوح در چه کارید
شب میگذرد روا مدارید
1. از بهر چه در غم و زحیرید
وقت سفرست خر بگیرید
1. هر سینه که سیمبر ندارد
شخصی باشد که سر ندارد
1. ما مست شدیم و دل جدا شد
از ما بگریخت تا کجا شد