آمدم از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 745
1. آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
1. آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
1. برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید
همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید
1. ای طربناکان ز مطرب التماس میکنید
سوی عشرتها روید و میل بانگ نی کنید
1. فخر جمله ساقیانی ساغرت در کار باد
چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد
1. مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد
ای مسلمانان ز دست مست دلبر داد داد
1. شاد شد جانم که چشمت وعده احسان نهاد
ساده دل مردی که دل بر وعده مستان نهاد
1. هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد
گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد
1. هم دلم ره مینماید هم دلم ره میزند
هم دلم قلاب و هم دل سکه شه میزند
1. هم لبان میفروشت باده را ارزان کند
هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان کند
1. میخرامد آفتاب خوبرویان ره کنید
رویها را از جمال خوب او چون مه کنید
1. شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود
زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود
1. علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود
گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود