آن از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 614
1. آن بنده آواره بازآمد و بازآمد
چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد
1. آن بنده آواره بازآمد و بازآمد
چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد
1. خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند
1. چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند
جز پادشه بیچون قدر تو کجا داند
1. چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند
جان از پی آن باید تا عیش و طرب بیند
1. چون جغد بود اصلش کی صورت باز آید
چون سیر خورد مردم کی بوی پیاز آید
1. آن صبح سعادتها چون نورفشان آید
آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید
1. از سرو مرا بوی بالای تو میآید
وز ماه مرا رنگ و سیمای تو میآید
1. در تابش خورشیدش رقصم به چه میباید
تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید
1. جان پیش تو هر ساعت میریزد و میروید
از بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید
1. عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد
1. هر ذره که بر بالا مینوشد و پا کوبد
خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد