یار از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 558
1. یار مرا چو اشتران باز مهار میکشد
اشتر مست خویش را در چه قطار میکشد
1. یار مرا چو اشتران باز مهار میکشد
اشتر مست خویش را در چه قطار میکشد
1. زهره عشق هر سحر بر در ما چه میکند
دشمن جان صد قمر بر در ما چه میکند
1. عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود
چونک جمال این بود رسم وفا چرا بود
1. طوطی جان مست من از شکری چه میشود
زهره می پرست من از قمری چه میشود
1. خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد
که نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد
1. دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
1. همیبینیم ساقی را که گرد جام میگردد
ز زر پخته بویی بر که سیم اندام میگردد
1. اگر صد همچو من گردد هلاک او را چه غم دارد
که نی عاشق نمییابد که نی دلخسته کم دارد
1. بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد
دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد
1. نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد
نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد
1. چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد
چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد