هر از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 438
1. هر دم سلام آرد کاین نامه از فلانست
گویی سلام و کاغذ در شهر ما گرانست
1. هر دم سلام آرد کاین نامه از فلانست
گویی سلام و کاغذ در شهر ما گرانست
1. بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت
1. امروز شهر ما را صد رونقست و جانست
زیرا که شاه خوبان امروز در میانست
1. بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
1. بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست
1. از دل به دل برادر گویند روزنیست
روزن مگیر گیر که سوراخ سوزنیست
1. ساقی بیار باده که ایام بس خوشست
امروز روز باده و خرگاه و آتش است
1. این طرفه آتشی که دمی برقرار نیست
گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست
1. گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهدهست
از عشق برنگردد آن کس که دلشدهست
1. ای گل تو را اگر چه که رخسار نازکست
رخ بر رخش مدار که آن یار نازکست
1. امروز روز نوبت دیدار دلبرست
امروز روز طالع خورشید اکبرست