به از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 405
1. به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت
که سر و پا و سلامت نبود روز قیامت
1. به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت
که سر و پا و سلامت نبود روز قیامت
1. چند گویی که چه چارهست و مرا درمان چیست
چاره جوینده که کردهست تو را خود آن چیست
1. چشم پرنور که مست نظر جانانست
ماه از او چشم گرفتست و فلک لرزانست
1. آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست
تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست
1. تا نلغزی که ز خون راه پس و پیشترست
آدمی دزد ز زردزد کنون بیشترست
1. دوش آمد بر من آنک شب افروز منست
آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست
1. عجب ای ساقی جان مطرب ما را چه شدست
هله چون مینزند ره ره او را کی زدست
1. آنک بیباده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
1. من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
1. روز و شب خدمت تو بیسر و بیپا چه خوشست
در شکرخانه تو مرغ شکرخا چه خوشست
1. تشنه بر لب جو بین که چه در خواب شدست
بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدست