چشمهای از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 394
1. چشمهای خواهم که از وی جمله را افزایش است
دلبری خواهم که از وی مرده را آسایش است
1. چشمهای خواهم که از وی جمله را افزایش است
دلبری خواهم که از وی مرده را آسایش است
1. عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
1. در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
1. آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شدست
در شعاعش همچو ذره جان من رقصان شدست
1. از سقاهم ربهم بین جمله ابرار مست
وز جمال لایزالی هفت و پنج و چار مست
1. آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست
آخر ای کان شکر وقت شکرریزی شدست
1. چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست
وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و گلست
1. اندرآ ای مه که بیتو ماه را استاره نیست
تا خیالت درنیاید پای کوبان چاره نیست
1. نقش بند جان که جانها جانب او مایلست
عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دلست
1. گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست
ور تو پنداری مرا بیتو قراری هست نیست
1. هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت
هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت