اگر از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 361
1. اگر حوا بدانستی ز رنگت
سترون ساختی خود را ز ننگت
1. اگر حوا بدانستی ز رنگت
سترون ساختی خود را ز ننگت
1. دو چشم آهوانش شیرگیرست
کز او بر من روان باران تیرست
1. چنان کاین دل از آن دلدار مستست
ز خوف صاف ما آن یار مستست
1. تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
1. میدان که زمانه نقش سوداست
بیرون ز زمانه صورت ماست
1. دود دل ما نشان سوداست
وان دود که از دلست پیداست
1. دل آمد و دی به گوش جان گفت
ای نام تو این که مینتان گفت
1. گویم سخن شکرنباتت
یا قصه چشمه حیاتت
1. در شهر شما یکی نگاریست
کز وی دل و عقل بیقراریست
1. آمد رمضان و عید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست
1. گر جام سپهر زهرپیماست
آن در لب عاشقان چو حلواست