بادست از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 328
1. بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت
1. بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت
1. بیایید بیایید که گلزار دمیدهست
بیایید بیایید که دلدار رسیدهست
1. بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همیگشت به بازار مرا یافت
1. زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست
1. این خانه که پیوسته در او بانگ چغانهست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانهست
1. اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست
تو ابر در او کش که به جز خصم قمر نیست
1. از اول امروز حریفان خرابات
مهمان توند ای شه و سلطان خرابات
1. همه خوف آدمی را از درونست
ولیکن هوش او دایم برونست
1. بده یک جام ای پیر خرابات
مگو فردا که فی التأخیر آفات
1. ببستی چشم یعنی وقت خواب است
نه خوابت آن حریفان را جواب است
1. سماع از بهر جان بیقرارست
سبک برجه چه جای انتظارست