یار از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 317
1. یار آمد به صلح ای اصحاب
ما لکم قاعدین عند الباب
1. یار آمد به صلح ای اصحاب
ما لکم قاعدین عند الباب
1. علونا سماء الود من غیر سلم
و هل یهتدی نحو السماء النوائب
1. امسی و اصبح بالجوی اتعذب
قلبی علی نار الهوی یتقلب
1. ابشروا یا قوم هذا فتح باب
قد نجوتم من شتاب الاغتراب
1. آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شدهست
تا روز بر دیوار ما بیخویشتن سر میزدهست
1. آمدهام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت
1. آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
1. درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت
درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت
1. که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست
1. حالت ده و حیرت ده ای مبدع بیحالت
لیلی کن و مجنون کن ای صانع بیآلت
1. از دفتر عمر ما یکتا ورقی ماندهست
کز غیرت لطف آن جان در قلقی ماندهست