پدید از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 3103
1. پدید گشت یکی آهوی در این وادی
به چشم آتش افکند در همه نادی
1. پدید گشت یکی آهوی در این وادی
به چشم آتش افکند در همه نادی
1. طواف کعبه دل کن اگر دلی داری
دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری
1. ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی
نهاده جام چو خورشید بر کف دستی
1. فرست بادهٔ جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
1. میان تیرگی خواب و نور بیداری
چنان نمود مرا دوش در شب تاری
1. به دست هجر تو زارم تو نیز میدانی
طمع به وصل تو دارم، تو نیز میدانی
1. کالی تیشبی آپانسو، ای افندی چلبی
نیمشب بر بام مایی، تا کرمی طلبی
1. جان جان مایی، خوشتر از حلوایی
چرخ را پر کرد زینت و زیبایی
1. تو چنین نبودی تو چنین چرایی
چه کنی خصومت چو از آن مایی