به از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 3063
1. به هر دلی که درآیی چو عشق بنشینی
بجوشد از تک دل چشمه چشمه شیرینی
1. به هر دلی که درآیی چو عشق بنشینی
بجوشد از تک دل چشمه چشمه شیرینی
1. ز بامداد دلم میپرد به سودایی
چو وام دار مرا میکند تقاضایی
1. شدم به سوی چه آب همچو سقایی
برآمد از تک چه یوسفی معلایی
1. رسید ترکم با چهرههای گل وردی
بگفتمش چه شد آن عهد گفت اول وردی
1. تو در عقیله ترتیب کفش و دستاری
چگونه رطل گران خوار را به دست آری
1. فرست باده جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
1. نگاهبان دو دیدهست چشم دلداری
نگاه دار نظر از رخ دگر یاری
1. اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری
به جان من که نترسی و هیچ غم نخوری
1. دلا همای وصالی بپر چرا نپری
تو را کسی نشناسد نه آدمی نه پری
1. به من نگر که به جز من به هر کی درنگری
یقین شود که ز عشق خدای بیخبری