گفتی از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2934
1. گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی
گفتی قرار یابم خود بیقرار گشتی
1. گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی
گفتی قرار یابم خود بیقرار گشتی
1. گر چه به زیر دلقی شاهی و کیقبادی
ور چه ز چشم دوری در جان و سینه یادی
1. ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی
1. از بهر مرغ خانه چون خانهای بسازی
اشتر در او نگنجد با آن همه درازی
1. آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی
در دل چگونه آید از راه بیقیاسی
1. ما را مسلم آمد هم عیش و هم عروسی
شادی هر مسلمان کوری هر فسوسی
1. چون زخمه رجا را بر تار میکشانی
کاهل روان ره را در کار میکشانی
1. ای گوهر خدایی آیینه معانی
هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی
1. اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی
و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
1. گرمی مجوی الا از سوزش درونی
زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی