مرغ از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2872
1. مرغ اندیشه که اندر همه دلها بپری
به خدا کز دل و از دلبر ما بیاثری
1. مرغ اندیشه که اندر همه دلها بپری
به خدا کز دل و از دلبر ما بیاثری
1. رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری
سوی دریای معانی که گرامی گهری
1. سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری
که گریزید ز خود در چمن بیخبری
1. نی تو شکلی دگری سنگ نباشی تو زری
سنگ هم بوی برد نیز که زیباگهری
1. شکنی شیشه مردم گرو از من گیری
همه شب عهد کنی روز شکستن گیری
1. بر یکی بوسه حقستت که چنان میلرزی
ز آنک جان است و پی دادن جان میلرزی
1. هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی
حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی
1. ننگ هر قافله در شش دره ابلیسی
تو به هر نیت خود مسخره ابلیسی
1. به حق و حرمت آنک همگان را جانی
قدحی پر کن از آنک صفتش میدانی
1. گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی
شکم گرسنگان را تو به نان ترسانی
1. تیغ را گر تو چو خورشید دمی رنده زنی
بر سر و سبلت این خنده زنان خنده زنی