تو از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2853
1. تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی
دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
1. تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی
دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
1. برسید لک لک جان که بهار شد کجایی
بشکفت جمله عالم گل و برگ جان فزایی
1. هله ای دلی که خفته تو به زیر ظل مایی
شب و روز در نمازی به حقیقت و غزالی
1. صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی
که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی
1. چه جمال جان فزایی که میان جان مایی
تو به جان چه مینمایی تو چنین شکر چرایی
1. صنما تو همچو آتش قدح مدام داری
به جواب هر سلامی که کنند جام داری
1. برو ای عشق که تا شحنه خوبان شدهای
توبه و توبه کنان را همه گردن زدهای
1. هست در حلقه ما حلقه ربایی عجبی
قمری باخبری درد دوایی عجبی
1. چند روز است که شطرنج عجب میبازی
دانه بوالعجب و دام عجب میسازی
1. هله هشدار که با بیخبران نستیزی
پیش مستان چنان رطل گران نستیزی