سوی از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2833
1. سوی باغ ما سفر کن بنگر بهار باری
سوی یار ما گذر کن بنگر نگار باری
1. سوی باغ ما سفر کن بنگر بهار باری
سوی یار ما گذر کن بنگر نگار باری
1. به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی
1. ز گزاف ریز باده که تو شاه ساقیانی
تو نهای ز جنس خلقان تو ز خلق آسمانی
1. به چه روی پشت آرم به کسی که از گزینی
سوی او کند خدا رو به حدیث و همنشینی
1. هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی
برسد وصال دولت بکند خدا خدایی
1. صفت خدای داری چو به سینهای درآیی
لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
1. بکشید یار گوشم که تو امشب آن مایی
صنما بلی ولیکن تو نشان بده کجایی
1. منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی
1. به خدا کسی نجنبد چو تو تن زنی نجنبی
که پیالههاست مردم تو شراب بخش خنبی
1. بت من ز در درآمد به مبارکی و شادی
به مراد دل رسیدم به جهان بیمرادی