در از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2573
1. در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی
و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی
1. در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی
و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی
1. از آتش ناپیدا دارم دل بریانی
فریاد مسلمانان از دست مسلمانی
1. هر لحظه یکی صورت میبینی و زادن نی
جز دیده فزودن نی جز چشم گشودن نی
1. ای خواجه سلام علیک از زحمت ما چونی
ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی
1. همرنگ جماعت شو تا لذت جان بینی
در کوی خرابات آ تا دردکشان بینی
1. ای بود تو از کی نی وی ملک تو تا کی نی
عشق تو و جان من جز آتش و جز نی نی
1. با هر کی تو درسازی میدانک نیاسایی
زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی
1. ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی
بیهوده چه میگردی بر آب چو دولابی
1. ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی
گه بیت و غزل گویی گه پای عمل کوبی
1. خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی
دل را بربودستی در دل بنشستستی
1. آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی
من نیست شدم باری در هست یکی هستی