الا از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2541
1. الا ای جان جان جان چو میبینی چه میپرسی
الا ای کان کان کان چو با مایی چه میترسی
1. الا ای جان جان جان چو میبینی چه میپرسی
الا ای کان کان کان چو با مایی چه میترسی
1. بتاب ای ماه بر یارم بگو یارا اغا پوسی
بزن ای باد بر زلفش که ای زیبا اغا پوسی
1. بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی
بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی
1. شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی
1. مگر مستی نمیدانی که چون زنجیر جنبانی
ز مجنونان زندانی جهانی را بشورانی
1. سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی
بدین حالم که میبینی وزان نالم که میدانی
1. شدم از دست یک باره ز دست عشق تا دانی
در این مستی اگر جرمی کنم تا رو نگردانی
1. تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی
ولی چون کعبه برپرد کجا ماند مسلمانی
1. چو دید آن طره کافر مسلمان شد مسلمانی
صلا ای کهنه اسلامان به مهمانی به مهمانی
1. یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی
1. دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی
چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی