دلم از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2530
1. دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
که امشب مینویسد زی نویسد باز فردا ری
1. دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
که امشب مینویسد زی نویسد باز فردا ری
1. چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری
چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری
1. کی افسون خواند در گوشت که ابرو پرگره داری
نگفتم با کسی منشین که باشد از طرب عاری
1. برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری
کبوترهای دلها را تویی شاهین اشکاری
1. مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری
اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری
1. هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری
نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری
1. مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری
نه با اهل زمین جنسم نه امکان است طیاری
1. مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری
هر آنچ دوش میگفتم ز بیخویشی و بیماری
1. حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری
جمال خویش بنمایی که سبحان الذی اسری
1. یکی طوطی مژده آور یکی مرغی خوش آوازی
چه باشد گر به سوی ما کند هر روز پروازی
1. چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی
عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی