مرا از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2508
1. مرا آن دلبر پنهان همیگوید به پنهانی
به من ده جان به من ده جان چه باشد این گران جانی
1. مرا آن دلبر پنهان همیگوید به پنهانی
به من ده جان به من ده جان چه باشد این گران جانی
1. بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی
فغان برخاست از جانهای مجنونان روحانی
1. مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی
عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه آیی
1. به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی
چرا بیگانهای از ما چو تو در اصل از مایی
1. رها کن ماجرا ای جان فروکن سر ز بالایی
که آمد نوبت عشرت زمان مجلس آرایی
1. بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار برگویی
1. درآمد در میان شهر آدم زفت سیلابی
فنا شد چرخ و گردان شد ز نور پاک دولابی
1. یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی
1. اگر الطاف شمس الدین بدیده برفتادستی
سوی افلاک روحانی دو دیده برگشادستی
1. ز رنگ روی شمس الدین گرم خود بو و رنگستی
مرا از روی این خورشید عارستی و ننگستی
1. اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی
درافتد در جهان غوغا درافتد شور در هستی
1. غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی
به چستی و به شبخیزی چو ماه و اخترانستی