صبح از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2497
1. صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی
لعل و عقیق میکند در دل کان گداییی
1. صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی
لعل و عقیق میکند در دل کان گداییی
1. مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
1. مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی
که او صفهای شیران را بدراند به تنهایی
1. چه افسردی در آن گوشه چرا تو هم نمیگردی
مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم نمیگردی
1. گرم سیم و درم بودی مرا مونس چه کم بودی
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ چه غم بودی
1. امیر دل همیگوید تو را گر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
1. چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی
براق عشق جان داری ز مرگ خر چه اندیشی
1. اگر زهر است اگر شکر چه شیرین است بیخویشی
کله جویی نیابی سر چه شیرین است بیخویشی
1. چو بی گه آمدی باری درآ مردانهای ساقی
بپیما پنج پیمانه به یک پیمانهای ساقی
1. مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی
1. بیامد عید ای ساقی عنایت را نمیدانی
غلامانند سلطان را بیارا بزم سلطانی