باز از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2475
1. باز ترش شدی مگر یار دگر گزیدهای
دست جفا گشادهای پای وفا کشیدهای
1. باز ترش شدی مگر یار دگر گزیدهای
دست جفا گشادهای پای وفا کشیدهای
1. هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی
شرح نمیکنم که بس عاقل را اشارتی
1. سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی
خاربنان خشک را از گل او طراوتی
1. باز چه شد تو را دلا باز چه مکر اندری
یک نفسی چو بازی و یک نفسی کبوتری
1. پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری
بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری
1. ای دل بیقرار من راست بگو چه گوهری
آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری
1. با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی
رو که بدین عاشقی سخت عظیم گولکی
1. ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی
وی که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکنی
1. تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی
نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی
1. خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستیی
طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی
1. یاور من تویی بکن بهر خدای یاریی
نیست تو را ضعیفتر از دل من شکاریی