ای از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2486
1. ای زده مطرب غمت در دل ما ترانهای
در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانهای
1. ای زده مطرب غمت در دل ما ترانهای
در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانهای
1. هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
آتش عشق درزده تا نبود عمارتی
1. ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی
1. گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتری
تا نفروشی ای صنم کز مه و مهر خوشتری
1. ساقی جان فزای من بهر خدا ز کوثری
در سر مست من فکن جام شراب احمری
1. جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری
برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری
1. هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی
دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی
1. رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی
دیده شدی نشان من گر نه که بینشانمی
1. زرگر آفتاب را بسته گاز میکنی
کرته شام را ز مه نقش و طراز میکنی
1. آنک بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی
غم نخورد از آنک تو روی بر او ترش کنی
1. خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند میدهی
هست شکرلبی اگر سرکه به قند میدهی