بانکی از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2442
1. بانکی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی
مینشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی
1. بانکی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی
مینشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی
1. ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتی
آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی
1. چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی
چون برپری سوی فلک همچون ملک مه رو شوی
1. از بامدادان ساغری پر کرد خوش خمارهای
چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پارهای
1. ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی
میخانهها برهم زدی تا سوی میدان تاختی
1. یک ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی
این عقل ما آدم بدی این نفس ما حواستی
1. ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی
خوشتر ز مستی ابد بیباده و بیآلتی
1. من پیش از این میخواستم گفتار خود را مشتری
و اکنون همیخواهم ز تو کز گفت خویشم واخری
1. در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری
و آن لطف بیحد زان کند تا هیچ از حد نگذری
1. دریوزهای دارم ز تو در اقتضای آشتی
دی نکتهای فرمودهای جان را برای آشتی
1. ای دل نگویی چون شدی ور عشق روزافزون شدی
گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز محنت خون شدی