سوی از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2375
1. سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه
مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه
1. سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه
مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه
1. صنما از آنچ خوردی بهل اندکی به ما ده
غم تو به توی ما را تو به جرعهای صفا ده
1. ای خداوند یکی یار جفاکارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
1. صد خمار است و طرب در نظر آن دیده
که در آن روی نظر کرده بود دزدیده
1. بده آن باده جانی که چنانیم همه
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
1. پیش جوش عفو بیحد تو شاه
توبه کردن از گناه آمد گناه
1. عشق بین با عاشقان آمیخته
روح بین با خاکدان آمیخته
1. ای بخاری را تو جان پنداشته
حبه زر را تو کان پنداشته
1. عشق تو از بس کشش جان آمده
کشتگانت شاد و خندان آمده
1. جستهاند دیوانگان از سلسله
ز آنک برزد بوی جان از سلسله
1. روز ما را دیگران را شب شده
ز آفتابی اختران را شب شده