ای از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2364
1. ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته
1. ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته
1. ای ز گلزار جمالت یاسمن پا کوفته
وز صواب هر خطایت صد ختن پا کوفته
1. ای سراندازان همه در عشق تو پا کوفته
گوهر جان همچو موسی روی دریا کوفته
1. تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده
هر زمان گوید که چونی ای دل بیچون شده
1. ای به میدانهای وحدت گوی شاهی باخته
جمله را عریان بدیده کس تو را نشناخته
1. چشم بگشا جانها بین از بدن بگریخته
جان قفس را درشکسته دل ز تن بگریخته
1. این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده
صد هزاران کشتی از وی مست و سرگردان شده
1. کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته
خوش بود این جسمها با جانها آمیخته
1. هله بحری شو و در رو مکن از دور نظاره
که بود در تک دریا کف دریا به کناره
1. مشنو حیلت خواجه هله ای دزد شبانه
بشلولم بشلولم مجه از روزن خانه
1. هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه
که چو سیمرغ ببیند بجهد مست ز لانه