آن از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 1882
1. آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن
ز آیینه ندیدهست او الا سیهی آهن
1. آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن
ز آیینه ندیدهست او الا سیهی آهن
1. بی او نتوان رفتن بیاو نتوان گفتن
بی او نتوان شستن بیاو نتوان خفتن
1. آن ساعد سیمین را در گردن ما افکن
بر سینه ما بنشین ای جان منت مسکن
1. ای سرده صد سودا دستار چنین می کن
خوب است همین شیوه ای دوست همین می کن
1. نی نی به از این باید با دوست وفا کردن
نی نی کم از این باید تقصیر و جفا کردن
1. گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان
وگر عاشق شاهی روان باش به میدان
1. بیا بوسه به چند است از آن لعل مثمن
اگر بوسه به جانی است فریضه است خریدن
1. دل دل دل تو دل مرا مرنجان
چرا چرا چه معنی مرا کنی پریشان
1. با روی تو کفر است به معنی نگریدن
یا باغ صفا را به یکی تره خریدن
1. ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن
وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن
1. هر شب که بود قاعده سفره نهادن
ما را ز خیال تو بود روزه گشادن
1. صد گوش نوم باز شد از راز شنودن
بی بوددهنده نتوان زادن و بودن