چرا از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 1849
1. چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن
بسی صنعت نمیباید پریشان را فریبیدن
1. چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن
بسی صنعت نمیباید پریشان را فریبیدن
1. چراغ عالم افروزم نمیتابد چنین روشن
عجب این عیب از چشم است یا از نو یا روزن
1. نشانیهاست در چشمش نشانش کن نشانش کن
ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن کشانش کن
1. چو آمد روی مه رویم کی باشم من که باشم من
چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب آبستن
1. چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
1. چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون
خرابات قدیم است آن و تو نو آمده اکنون
1. چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
1. مرا هر دم همیگویی که برگو قطعه شیرین
به هر بیتی یکی بوسه بده پهلوی من بنشین
1. توقع دارم از لطف تو ای صدر نکوآیین
درون مدرسه حجره به پهلوی شهاب الدین
1. چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
1. منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین
دلم پرنیش هجران است بهر نوش شمس الدین