خویش از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 1586
1. خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم
خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم
1. خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم
خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم
1. عشوه دادستی که من در بیوفایی نیستم
بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم
1. من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم
آنک خم را ساخت هم او می شناسد خوی خم
1. چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم
1. چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم
از معانی در معانی تا روم من خوشترم
1. وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم
بندها را بردرانم پندها را بشکنم
1. نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم
نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم
1. روی نیکت بد کند من نیک را بر بد نهم
عاشقی بس پختهام این ننگ را بر خود نهم
1. ایها العشاق آتش گشته چون استارهایم
لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پارهایم
1. سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم
عالمی برهم زدیم و چست و بیرون تاختیم
1. چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم
یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم
1. این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم
جمع مستان را بخوان تا بادهها با هم خوریم